مامان سارا

علي رضا منصوري
safhegeli@yahoo.com

هر روز تنهايي به هواي مادرش ميامد آنجا .
وقتي پيدايش ميكرد گلي را كه از باغچه خانه چيده بود روي خاك مادر ميگذاشت .

با آن صداي بچگانه اش گريه ميكرد .
بعد كنار مادرش دراز ميكشيد و به خواب ميرفت .
گاهي هم مينشست نوشته هاي روي سنگ را نگاه ميكرد .
هنوز خواندن و نوشتن بلد نبود ، اما آنقدر زل زده بود به آن سنگ كه ميتوانست نام مادرش را بنويسد .
روي تنه درخت نزديك مادرش با چاقويي كه در شكاف درخت قايم كرده بود نام مادرش را بارها كنده بود و هر بار كارش تمام شده بود با صداي بلند گفته بود : مامان سارا .
او تا زماني كه به مدرسه نرفت نفهميد اين خاك مادر نيست و او كمي آنطرف تر آرميده .
از وقتي فهميد از باغچه دو شاخه گل ميچيد و براي هردو ميبرد .
اولين روز مدرسه معلم ازشان خواسته بود یکی یکی بيايند پاي تخته و آنچه را بلدند بنويسند و بخوانند .
او با غرور رفته بود پاي تخته نوشته بود (( محمد رضا )) و با صداي بلند گفته بود : (( مامان سارا ))
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30454< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي