|
هر روز تنهايي به هواي مادرش ميامد آنجا . وقتي پيدايش ميكرد گلي را كه از باغچه خانه چيده بود روي خاك مادر ميگذاشت .
با آن صداي بچگانه اش گريه ميكرد . بعد كنار مادرش دراز ميكشيد و به خواب ميرفت . گاهي هم مينشست نوشته هاي روي سنگ را نگاه ميكرد . هنوز خواندن و نوشتن بلد نبود ، اما آنقدر زل زده بود به آن سنگ كه ميتوانست نام مادرش را بنويسد . روي تنه درخت نزديك مادرش با چاقويي كه در شكاف درخت قايم كرده بود نام مادرش را بارها كنده بود و هر بار كارش تمام شده بود با صداي بلند گفته بود : مامان سارا . او تا زماني كه به مدرسه نرفت نفهميد اين خاك مادر نيست و او كمي آنطرف تر آرميده . از وقتي فهميد از باغچه دو شاخه گل ميچيد و براي هردو ميبرد . اولين روز مدرسه معلم ازشان خواسته بود یکی یکی بيايند پاي تخته و آنچه را بلدند بنويسند و بخوانند . او با غرور رفته بود پاي تخته نوشته بود (( محمد رضا )) و با صداي بلند گفته بود : (( مامان سارا )) |
|